به نام خدا

 

برای نماز صبح دوباره با صدای حاج حسن بیدار شدم. بعد از نماز یه کله رفتیم تو اتوبوس .اولین منطقه عملیاتی که رفته بودیم طلاییه نام داشت همه دست جمعی شوشَل بستیم و موقع توضیح دادن راوی مثل پنگوئن ها به هم چسبیده بودیم! طلاییه بوی حاج حسین خرازی ها را می دهد. بعد از قطع شدن دست راستش به او گفتند برگرد عقب اما یه جمله گفت . اگر مثل حضرت ابوالفضل(ع) دشمن چشمم را بگیرد باز هم از اسلام دفاع می کنم. سرمای طلاییه به خاطر آب هایی بود که در منطقه رها کرده بودند. بعد از زیارت یادبود شهدای گمنام سوار اتوبوس ها شدیم. مقصد بعدی منطقه هویزه و یادبود دانشجوی شهید علم الهدی بود. رفتیم تو مسجد .من با آقای مجیدی فر پیامک بازی کردم!!! بعد از پیامک بازی سید سجاد اومد و به من گفت ته مهندسی این جاست. منظورشو نفهمیدم. منو بلند کرد برد کنجِ ستونِ گنبدِ مسجد خودش رفت ستون روبرو من  و یه چیز هایی رو گفت من اون ور شنیدم :مجتبی کارهارو درست انجام بده! از تعجب شاخ درآوردم!!!واقعا مهندسی این بنا تو حلقم!! شما یه مربع رو فرض کنید شما روییه راسش قرار بگیرید. اون موقع فرد دوم روی راسی که با شما قطر می سازد قرار بگیرد.حالا باهم حرف بزنید!! صدا کاملا صافِ صافِ!بعد از نماز ظهر وعصر ناهار خوردیم و سوار اتوبوس شدیم. برگشتیم اهواز . توی اهواز کنار خونه های سازمانی لشکر 92زرهی معراج الشهدا قرار داشت. شهید هایی که تفحص می شدن رو می اُوردن اونجا.تو ضریح چوبی کیسه های 1متری بود. رو کیسه ها نوشته بود شهید گمنام...... اوج ناله ها و گریه های بچه ها یکی شلمچه یکی دیگه معراج الشهدا بود. من چفیه مو متبرک به شهدای گمنام کردم. خیلی دوست داشتم یکی از اون کفن ها رو بغل کنم و همین جوری زار زار گریه کنم. آرامشی که اون جا پیدا کردم هیچ جای دنیا پیدا کردم. یه قول هایی هم دادم .دعا برای چند نفر هم کردم.تصمیم گرفتم اگر در آینده به اهواز سفر کردم حتما یه سر بیام این جا آرامش بگیرم. بعد از معراج الشهدا برگشتیم اردوگاه. تا رفتیم اردوگاه دیدیم بچه های بسیج پیام نور هم اومدند!! هیچی تو آسایشگاه بودیم یه نفر اومد داد زد عباسی خوراکی داره بچه های پایه که من هم جزوشان بودم نزدیک ده دوازده نفر می شدیم رفتیم دم در نماز خونه و سر هامونو داخل برده بودیم آقای عباسی تا اون جمعیت رو دید گفت بفرمایید عناب !! هنوز عناب رو نگفته بود داخل نماز خونه حمله کردیم و ... !!! خاطره جالب و قشنگی بود همون شب به بچه های پیام نور شبیه خون زدیم آخرشم عکس سلفی 20نفره گرفتیم!!!شب خوبی بود!مثل همیشه وقت خوابه!!

برای نماز صبح مثل همیشه با صدای حاج حسن بیدار شدم. بعد از نماز طبق معمول ریختیم تو اتوبوس. اولین مقصد رود اروند منطقه عملیاتی فاو بود. اون ور رود اروند لنج های عراقی ها دیده می شد.فکر کنم فاصله مون تا لنج ها 30متر یا بیشتر نبود!! راوی در مورد عملیات فاو و اینکه چه مهندسی و چه استراتژی پشت آن بود توضیح داد: فاو جزو کشور عراق است و در زمان جنگ نقطه استراتژیکی محسوب می شد .بعثی ها به ذهنشان هم  خطور نمی کرد که ایران بتواند از اروند عبور کند و 72ساعت شهر فاو را به تصرف در بیاورد. ما با 50کشور دنیا می جنگیدیم و از 20کشور دنیا اسیر داشتیم!! شهدا کاری کردند که ما با خیال راحت در نقطه صفر مرزی داریم جنگ را روایت می کنیم!!! راوی درباره پل تمام مهندسی که 5 کیلومتر جلوتر از ما بود نیز توضیح داد: سرعت اروند درحالت آرام 80کیلومتر بر ساعت است ونمی شود روی آن پل زد. اما بچه ها لوله هایی رو از کف اروند تا بالا چیدند و روی لوله ها رو آسفالت کردند.آب هم از داخل لوله ها رد میشه و مشکلی برای پل بوجود نمیاره. عراق 2 سکو نفتی توی خلیج فارس داشت که درآمدش از این 2 سکو بود. یکی از سکو ها را با غواص ها منهدم کردیم و دیگری را با پمپاژ نفت از فاو. تا فاو دست ایران میوفته بچه ها با پمپ نفت رو داخل لوله هایی که به سکو نفتی وصل بودند فرستادند و وقتی خوب سکو به نفت آغشته شده بود با2تا راکت فاتحه سکو را خواندند!! راستی تو هر منطقه عملیاتی که وارد می شدیم یه تابلوی آبی رنگ بزرگ را می دیدم که روش نوشته بود:امام خمینی(ره):جنگ ما فتح فلسطین را به دنبال خواهد داشت. زیر این جمله جدولی بود که توش فاصله ما تا کربلا و دمشق و بیت المقدس را نوشته بود. سوار اتوبوس شدیم و رفتیم خرمشهر و تو مسجد جامع نماز ظهر و عصر رو خوندیم. هنوز جای گلوله ها روی کاشی های داخل مسجد باقی مونده بود. بعد از ناهار رفتیم نهر خَیِن  تو اونجا کفشامونو در اُوردیمو و رفتیم روی یه تپه جایی که فاصله ما تا پاسگاه مرزی عراق یه رودخونه به عرض 5متر بود. تو راه برگشت و سوار شدن اتوبوس یه ایستگاه صلواتی راه افتاده بود و داشت به خانوما شربت میداد ما صبر کردیم تا خانوما برن ما بیایم که حاجی صلواتی به ما شربت نداد خودمون رو کشتیم به ما نداد که نداد .خیلی نامردی بود!!!(من که تونستم بخورم اما دوست داشتم یه دونه دیگه هم بخورم!!) سوار اتوبوس شدیم رفتیم شلمچه .کل سفر ما تو بیابون و شب شلمچه و روایتگری حاج حسین یکتا خلاصه میشه. حاجی ارزنی گفت: امام رضا (ع)از این منطقه گذشتند و گفتند :در آخر الزمان مومنانی که عاشق مادرم هستند در این سرزمین می جنگند و شهید می شوند. بعد از ورود ما به بیابون شلمچه هرکی رفت یه گوشه ای برای خودش خلوت کرده بود و نماز می خوند. نزدیک اذان مغرب رفتم تو مسجد وکنار یادبود شهدای گمنام تا آخر نماز موندم.بعد از اون رفتیم توی یه گودال تا روایتگری حاج حسین یکتا رو گوش بدیم. اون شب حاج حسین خوب ما رو سوزوند. اینم (فایل صوتی) پایان مراسم هرکی به یه طرفی می رفت . خانومی رو دیدم که به زمین چسبیده بود و زمینو ول نمی کرد و ضجه می زد. بچه های خودمون همدیگر رو بغل کرده بودند و زار زار گریه می کردند. خودم هم حال درست و حسابی نداشتم یکی از بچه های کادر منو بلند کرد و به سمت اتوبوس ها رفتیم. به اردوگاه برگشتیم . همون شب مراسم میدانی دفاع مقدس توی پادگان برگزار شد. مجری برنامه تا گفت بیماران قلبی توی مراسم نباشند من ترس وَرَم داشت!قرار بود تو برنامه از تیر مشقی و انفجار استفاده کنند.انفجار ها که انجام میشد من می گُرخیدم!! تازه حرارت انفجارها هم از اون دور حس میشد!! اون شب به سید نوری (مسئول راهیان نور و از اون سید های گل روزگار هستند!! و حتما فدایی دارند!!) چسبیده بودم. بعد از اتمام مراسم خوابیدم.